رفاقت

ماجرای من و یارجان ماجرای همسر بودن تنها نبود...
شاید اگر بود بعد از گذشت یکسال بهر شکلی میشد با نبودنش کنار اومد...
ما رفیق بودیم...
مگه چندبار در کل زندگی یک انسان کسی وارد زندگیش میشه که علاوه بر همسر بودن، رفیقش باشه...
مگه چندبار این اتفاق میفته که با کسی روبه رو بشی که با تمام زوایای صداش... انحنای لبخندش، شکست ابروهاش موقع فکر کردن آشنا باشی...
تمام خطوط کف دستش رو از بر باشی...
کسی که کافیه چند کلمه حذف بزنه تا تمام غمهای دنیا از دلت بره...
کسی که همجنس خودت باشه...
همرنگ خودت...
یارجان رفیق بود...
من هیچوقت به چشم تکیه گاه بهش نگاه نکردم...
نمیخواستم بار زندگی من روی دوشش باشه...
میخواستم کنار هم وزن بار زندگی کمتر بشه...
کنار هم بودن خیلی مهمه...
رفاقت تو زندگی مشترک برای من از هرچیزی مهمتر بود...
معرفت...
حالا که رفته و گفتن این حرفا به کسی سودی نمیرسونه...
اما شماها بدونید رفاقت ستون زندگی مشترکه...
نباشه اون زندگی دوامم داشته باشه مثل خونه بی ستون فرو میریزه...
دیگه زیاد حرف زدم امشب...
برم برسم به ادامه شیفت شب...
دیدگاه ها (۵)

گفتم ز بارِ دردِ تو عمری به سر برمپشتم ز غم دوتا شد و حرفم د...

باز شب جمعه رسید...و من انگار شبهای جمعه که میشود کوله پشتی ...

زندگی کردن توی زمان حال خیلی خوبه...آدم هربار یادش نمیاد که ...

با مشغله های این دنیا آدم اگه کسی رو یه مدت کوتاه نبینه کم ک...

اگه حتی یه بار پای حرفت می موندی و کاری که قلبت بهت میگه رو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط